دلنوشته های من

هر آنچه دل تنگم بخواهد اینجا مینویسم !!!

 

نگاهت هر قدر هم که دور باشد آرامم میکند و آوایی آمدنت را در گوشم زمزمه . . . چقدر رسیدنت را دوست دارم . . .
 
 
 
 
آغوشم در ازدحامِ سرمای تنهایی تنها برای “تو” هنوز گرم است . . .
+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:53 توسط تنها |


 چه معنـــــى دارد

زندگى...!؟

وقتى که هیچ اتفاقى

من و تو را

سر راه هم قرار نمى دهد !!

 

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:52 توسط تنها |


 

 

 دقایقی تو زندگیت هست که دلت برای کسی انقدر تنگ میشه

 

که دلت میخواد اونو از تو رویاهات بیزون بکشی

 

وتوی دنیای واقعی با تمام وجودت بغلش کنی

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:52 توسط تنها |


 در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،

 

 

 

بگذار در گوشت بگویم

 

” میـــخواهــمــــــــت ” …

 

این خلاصه ی ،

تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:51 توسط تنها |


 

 

 تو که میدانی تمام وجودم هستی

 
این شعر را برای تو نوشتم تا بخوانی و بدانی همه ی زندگی ام هستی
 
نه قافیه دارد ، نه ردیف ، نه آهنگ دارد نه طنین
 
اینها همه حرف دلم بود ، همین!

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:50 توسط تنها |


 نوازش

دستی را

می خواهد

با طعم

نــــــــــاز…

نه نیــــــــــــاز…!!!

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:49 توسط تنها |


  سکوت بهترین تفسیر از دوست داشتن است مهم باهم بودن نیست به یاد هم بودن است

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:47 توسط تنها |


 عزیزم امشب میخواهم دور از چشم تمامی حسودان عشقمان
از نردبان خدا بالا بروم
از خود خود خودش بپرسم
عاشقی گناه است؟
آرامش گرفتن کنار یک نفر که تمام وجودت از محبتش سرشار شده 
نفس کشیدن با نفس یک هم نفس
آرزوی زیستن با نیمه ای که او برایت آفریده
با یاد معشوقت یه خواب رفتن
با نگاهش تمام غم های دنیا را از یاد بردن
تمام دردها را بخاطر مرهمت تحمل کردن
گناه است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:47 توسط تنها |


 نگران نباش...
حال دلم خوب است
آرام ...
گوشه اي نشسته و روياهايش را به دودِ قـلــیـان ميسپارد .......

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:46 توسط تنها |


  گاهی دو نفر باید ازهم فاصله بگیرند... تا بفهمند چقدر نیازمند... برگشتن به همدیگرند

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:45 توسط تنها |


 سلام روزگار…
چه میکنی با نامردی مردمان…
من هم …
اگر بگذارند …
دارم خرده های دلم را…
چسب میزنم…
راستی این دل …
دل می شود ؟

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:38 توسط تنها |


 ترک کردن آدمها آدابی دارد 
اگر آداب ماندن نمی دانید 
لااقل درست ترکشان کنید 
که ترک برندارند...!

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:19 توسط تنها |


 تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

 

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

 

تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ...

 

 تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست....

 

تنهایی را دوست دارم زیرا.... در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست

 

و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد

                         

    

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:19 توسط تنها |


 ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﻤﻮﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﯽ . . . !
ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ . . .
ﺻبحانه ﺭﻭ ﺷﺎﻡ ، ﻧﺎﻫﺎﺭﻭ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ !
ﻟﺒﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ . . .
ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﺍﻭﻧﻮ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯿﺸﯽ . . . !
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺗﻮ ﻣﯿﺸﻤﺮﯼ . . .
ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﻩ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻩ . . .
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:18 توسط تنها |


 سکـــــــــــوت می کنـــــم . . .
نه اینـــــــــــــــکه دردی نیسـت . . .
گلویی نمــــــــانده برای فــــــــــریـــــاد . . .

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:17 توسط تنها |


 هی روزگار!!!
من به درک.خودت خسته نشدی از دیدن تصویر تکراری درد کشیدن من؟؟؟؟

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:16 توسط تنها |


 

شب ها خوابم نمی برد…

از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم

بی انصاف…

محکم زدی ،

جایش مانده است…

 
+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:9 توسط تنها |


 عکســـــت را نگــــاه میکنــــم آخ کــــه ایــــن عکـــس پیـــر نمیشـــود


امــــــا ، پیـــــــرم میکنــــد...

 

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:7 توسط تنها |


 

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:7 توسط تنها |


 هنوز هم عاشقانه‌هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم..

 

هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم..
هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است..

این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم.
می‌دانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است..
می‌دانم  یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،
کسی که جز تو نیست بازمی‌گردد..

می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم:
اولین عشق من و آخرین عشق من تویی
نرو، منو تنها نذار که سرنوشت من تویی..

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:6 توسط تنها |


 

 هر چیزی زمانی دارد...

 
 
نفسم هم که باشی...
 
 
دیر برسی من رفته ام...!

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:5 توسط تنها |


 اسـتـِـکــان‌هــای خــالــی را کــه نـِــگــاه مــی‌کُـنَــم

                                                      گــَــلــويَــــــ ــ ــ ــ ـــم

                           بــه خــاطـِــر چــــ ــ ــ ــ ــــای ‌هــايــی کــه بــا تـــو نَـخــورده‌ام

                                                 ...چـِـــقَـــــــدر مــی‌ســوزَد

 

 

 

                عــاشـِــقـانـه هـــایــی کـه بَــرایَـت می نــِـویــسَـم 

                          مــِــــثــل آن چــــ ــ ــ ــ ــــای هــــــــایـــی هَــــســـتَــنــد

                   کـه خــورده نــِــمـی شَـوَنـد ، یَــــخ مــی کُـنَـنـد و بـایَـــد دور ریــخــت

                                    فـِــنـجـانَـت را بــَِــده دوبــاره پُـــر کُــنَــم ... 

+ نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:, ساعت 1:4 توسط تنها |


چیزی شبیه معجزه است،

 

         وقتی شبها به خیر می گذرد بی آنکه کسی بگوید:

 

                                                            شــــــــــــب بخــــــــــــیر 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 23:0 توسط تنها |


 زمستان است...

 

 

 

و من شنیده ام که روزها کوتاه تر می شود؛

 

ولی

نمیدانم چرا دارند این روزها هی بلند تر میشوند ؛.. بی تو

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:59 توسط تنها |


حکایت قشنگیه...

وقتی داغونی فقط ی نفرمیتونه ارومت کنه

                                      که اونم همونیه که داغونت کرده!!! 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:58 توسط تنها |


 خوش به حالت آدم!

 

فقط خودت بودی و حوا...

 

وگرنه حوای تو هم هوایی می شد...

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:56 توسط تنها |


 ما نسل بوسه های خیابانی هستیم...

نسل خوابیدن با اس ام اس...

 نسل درد و دل با غریبه های مجازی...

نسل جمله های کوروش و دکتر شریعتی...

نسل کادو های یواشکی...

نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس...

نسل سوخته، نسل من، نسل تو...

یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم، بین عذاب هایمان مدام بگوییم یادش بخیر...!

دنیای ما هم همینطور بود... مثل جهنم...!

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:56 توسط تنها |


 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:55 توسط تنها |


همـچـون ساعـت شنی شــده ام

کــه نـفــس هـای آخـرش را مـیـزنـد

و الـتـمـاس مـیـکــنــد

یـکـی پـیـدا شـود و بـرش گــردانـد

مــن هــم...

نه...!!

لـطــفـا بـرم نـگــردانـیـد ! ! !

بــگـذاریــد تــمام شــوم. . .

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:54 توسط تنها |


 سلام...

بازم همون حرفای تکراری...

شما هم ازم خسته شدین...؟؟؟

بازم غم دارم... یه کوله بار...

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:53 توسط تنها |


سلام...

بازم همون حرفای تکراری...

شما هم ازم خسته شدین...؟؟؟

بازم غم دارم... یه کوله بار... 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:53 توسط تنها |


 خیـــــــــره بـــِه مَـــــردُمـــــــــ

نِشـــــَســــته اَمـــــــــ

تَنهــــــــــآیِ تَنهـــــــــــا

نَه کَسیـــــــ حالَمــــــ رآ میــــــــ پُرسَــــــــد

نَه کَسِیـــــ هَوآ یَــــمــــ رآ دآرد

عیــــــبیـــــ نَدآرد

سآلـــهآســـتـــــ بــِه ایــن زِنــدِگـیـــــــــ عــــآدتـــــــــ کـــــــَرده اَم. . .!

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:52 توسط تنها |


 قـــدم نزن این جـــا...!

اینجا شعـــر ها، آن قدر بارانی اند...

که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند...!

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:51 توسط تنها |


دیگر به هوای نازت

هیچ مردی سر به بیابان نمی گذارد!

ساده ای لیلی جان...!؟

اینجا مردها با یک کلیک روزی هزار بار

عاشق می شوند!!! 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:50 توسط تنها |


 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:50 توسط تنها |


بغض هایم را به آسمان سپردم؛ خدا به خیر کند باران امشب را... 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:49 توسط تنها |


 

  خدایا...

درکودکی یاد گرفتم همه رادوست بدارم...

 

حال که بزرگ شده ام کسی را دوست دارم ومی گوید فراموشش کنم...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:48 توسط تنها |


 

  جه جالب...

تو لحظه های گریه فقط یه نفرمی تونه آرومت کنه ...

 

اونم کسیه که اشکت رو درآورده...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:47 توسط تنها |


 

  به من که رسیدی سرت شلوغ شد...

می دونستم پاقدمم خوبه ولی نه تا این حد...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:46 توسط تنها |


 

 

 

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
 
 

 

 

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
 
 

 

 

و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
 
 

 

 

برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
 
 

 

 

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد...
 
 

 

 

نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...
 
 

 

 

بی آنکه خود خواهان آن باشی...
 
 

 

 

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...
 
 

 

 

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و    می درخشید
 
 

 

 

هنگام دیدن چشمانت....
 
 

 

 

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..
 
 

 

 

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
 
 

 

 

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
 
 

 

 

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد
 
 

 

 

تا بگوید
 
 

 

 

:"دوستت دارم"
 
 

 

 

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
 
 

 

 

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود
 
 

 

 

و امید چشم بر هم گذاشتنم....
 
 

 

 

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...
 
 

 

 

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست
 
 

 

 

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
 
 

 

 

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...
 
 

 

 

باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
 
 

 

 

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...
 
 

 

 

نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
 
 

 

 

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...
 
 

 

 

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...
 
 

 

 

.نوشتم:"دوستت دارم"
 
 

 

 

و
 
 

 

 

نوشتم:" تو نیز دوستم بدار "
 
 

 

 

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....
 
 

 

 

روزی به خاک بر می گردم
 
 

 

 

سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...
 
 

 

 

روزی که ره گذری غریبه
 
 

 

 

گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...
 
 

 

 

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
 
 

 

 

قبر را روی آن قرار خواهد داد...
 
 

 

 

روی تپه ای که دور از شهر است
 
 

 

 

و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
 
 

 

 

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم
 
 

 

 

که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...
 
 

 

 

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .
 
 

 

 

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...
 
 

 

 

بعد از مرگم  چه کسی
 
 

 

 

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟
 
 

 

 

بعد از مرگم چه کسی
 
 

 

 

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟
 
 

 

 

بعد از مرگم چه کسی
 
 

 

 

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟
 
 

 

 

                                              بعد از مرگم چه کسی
 
 

 

 

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟
 
 

 

 

بعد از مرگم چه کسی
 
 

 

 

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟
 
 

 

 

بعد از مرگم چه کسی  ؟!
 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ساعت 22:46 توسط تنها |